یادداشت از عباس کیانی بابوکانی- کارشناس ارشد طراحی شهری و پژوهشگر حوزه شهر: مطالعه تعامل با مالکان بناهای تاریخی بسیار مفید است. از لحظه ورود به بنای تاریخی تا خداحافظی، اطلاعات به طور مستقیم و غیرمستقیم منتقل میشوند. ثبت این اطلاعات میتواند داستان موفقیت یا شکست بافتهای تاریخی را برای ما بازگو کند. ما معمولاً با دیدگاهی یکطرفه و جانبدارانه به بافت تاریخی نگاه میکنیم. برای مثال، جملهای که هنگام دیدن اولین بنای تاریخی به زبان میآوریم: «واقعاً چرا از اینجا درست استفاده نکردند؟!» گفتن این جمله به معنای پایان درک ما از بافت تاریخی شهرمان است. بافت تاریخی تنها کالبد و ظاهر و تزئینات زیبای آن نیست. بافت باید زنده باشد و زندگی در آن جریان داشته باشد. نباید پشت درهای چوبی خانههایش پر از خاک باشد، لولای درهایش باید بچرخد، چراغ دالانهایش باید روشن و شیشه پنجره ساباطهایش سالم باشند.

اما آن پیرمرد و پیرزنی که دم در میآیند، تکتک واکنشها و رفتارهایشان حرفهای زیادی برای گفتن دارد و این داستان را عمیقاً بازگو میکند. وقتی حاج خانمی میگوید: «از بس رفتید و آمدید و هیچ نشد، پیر شدم.» چه معنایی دارد؟ یا آن پیرمردی که به من گفت: «من تو را خوب یادم هست، آن دفعه که با آن دوستت آمدی یک کوزه هم از خانهام بردید، خوب یادم هست.» اینها چه معنایی دارد؟ چه داستانهایی بر آن گذشته است که این حرفها نتیجه آن است؟ در واقع، اشتباه اصلی ما دقیقاً در همین نقطه شکل میگیرد. ما فکر میکنیم آنها قدر دارایی خود را نمیدانند و به هر قیمتی که شده باید آن ملک را از دستشان دربیاوریم، چون ما ناجی بافت تاریخی هستیم. این در حالی است که جریان روایتها چیز دیگری را میگوید. واقعاً بازآفرینی آنطور که ما فکر میکنیم، صرفا به معنای نونوارکردن یک بافت نیست. بازآفرینی بخشی از داستان بافت شهر (در اینجا بخوانید بافت تاریخی) است که تکتک اجزایش با هم رشد کنند، نه اینکه رشدی نامناسب داشته باشد؛ سرش رشد کند و پایش کوچک بماند، بعد انتظار داشته باشیم که راه برود، بدود و تمام مشکلات شهر را حل کند.
مالکان یا بهتر است دیدگاهم را کمی اجتماعیتر کنم، ساکنان، این زنجیره را بهتر تکمیل خواهند کرد. آن خانم همسایهای که برای صحبت کردن با ما تردید داشت و تقریباً چهل دقیقه با خودش کلنجار رفت که بگوید یا نه؟ حرف بزند یا نه؟ یک حلقه مهم این روایت است. او به خوبی توضیح میدهد: «این خانه که فقط موریانهاش و بدبختیاش برای ماست. هزار بار هم آمدند دیدنش اما هیچ کاری نکردند. ما هم هر جا میرویم مجوز ساخت بگیریم میگویند بیشتر از دو طبقه نمیشود، حریم بنای تاریخی است.» کمی که توضیح میدهد متوجه میشوید که او هم برای بافت دل میسوزاند، دوست دارد خانه هتل یا رستوران شود تا هم آن خانه حفظ شود و هم قیمت ملک آنها بیشتر شود. ادامه میدهد: «تازه آن زمینهای پشت خانه ما را هم اگر پول داشته باشید میتوانید بخرید و به این اضافه کنید، برای دفتر یا پارکینگ، آخر اینها همهشان بیصاحب شدهاند».
یا روبروی آن بوتیک هتل معروف اصفهان، در خانه را که زدیم مردی در را باز کرد. با نگاهی دزدکی و محتاط اما با رویی گشاده جوابمان را میداد:
- خانه شما تاریخی است؟
- بله، نه آنقدر قدیمی.
- ما برای سرمایهگذاری در خانههای تاریخی مزاحم شدیم، شما تمایل به فروش یا مشارکت دارید؟
- نه، واقعیت این است که ما اینجا را کارگاه نقره کردیم. خدا را شکر راضی هم هستیم. هتل کردن نمیصرفد، هم دردسر دارد و هم باید پارتی داشته باشی. آنها کلی در نظام مهندسی و این طرف و آن طرف پارتی داشتند که توانستند بخشهایی اضافه کنند تا برایشان سودآور شود. برای ما که قانون کوتاه نمیآید.
اینها همان روایتهایی است که خواندن دارد و موفقیت یا شکست یک پروژه را رقم میزند. در حالی که ما به ظاهر چسبیدهایم. اینکه قفل بزرگی به برخی از درها زده شده و زنجیر شدهاند، اما قفل و زنجیر هر دو نو و براق هستند، یعنی مالک ارزش ملکش را خوب میداند. خوب هم از آن مراقبت میکند و مدام به آن سر میزند. داستان بافت تاریخی باید واضحتر و شفافتر برای اهالی بازگو شود. چه از سوی نهادها و سازمانهایی نظیر شهرداری و شورای شهر و چه از سوی بخش خصوصی. شاید در این حالت، مدل گردش اطلاعات شکل دیگری میگرفت و پروژهها مسیر دیگری را طی میکرد. اما افسوس از انباشت دادهها که تنها سودش به یک نفر میرسد و دیگر هیچ، نتیجهاش هم این است که بافتی احیا نمیشود.