
و من گاستون خوشحال هستم
گاستون در این کتاب احساس شادی را تجربه می کند و دوست دارد خانواده اش هم مثل خودش خوشحال باشند.

من نگرانم
بعضی از روزها فکر میکنیم ممکن است اتفاقات بدی بیفتد و نگران میشویم. گاهی اوقات هم دلمان شور میزند و حالمان بد میشود و نمیتوانیم به آنها فکر نکنیم.

و من گاستون ترسو هستم
گاستون در این کتاب احساس ترس را تجربه می کند. او شب را دوست ندارد چون هوا تاریک می شود و او از تاریکی می ترسد. گاستون همین که در تاریکی تنها می شود خیلی می ترسد و مثل وقت هایی که سردش می شود می لرزد.

و من گاستون بی حوصله هستم
گاستون در این کتاب احساس بی حوصلگی را تجربه می کند. گاستون حوصله اش سر رفته است. معمولا گاستون می تواند خودش را سرگرم کند. اما وقتی که نمی تواند، واقعا ناراحت می شود. کم کم یک ابر بزرگ خاکستری به او حمله می کند و دیگر هیچ چیزی برایش جالب نیست.

و من گاستون ناراحت هستم
گاستون می خواهد توپ بازی کند اما دوستانش می خواهند گرگم به هوا بازی کنند، برای همین دعوایشان می شود. حالا گاستون کل روز ناراحت است و در دلش غصه دارد، «غصه خیلی خیلی زیاد.»