4 تیر 1404

کتاب مرگ به وقت بهار

3 تیر 1404

آیدا علی اکبری

معاونت فرهنگی جهاددانشگاهی واحد اصفهان در راستای رسالت خود و از آنجا که هنر و ادبیات زندگی را معنای بیشتری می‌بخشد، در نظر دارد در این ایام، تازه‌های کتاب و فیلم را با موضوعات متنوع به مخاطبان خود معرفی کند.

این مجموعه دعوتی است به خواندن و دیدن، اما نه فقط برای دانستن بلکه برای آرام گرفتن، امید ساختن و دوباره برخاستن….

معاونت فرهنگی جهاددانشگاهی واحد اصفهان پیشنهاد می‌دهد/ شماره 1 «کتاب مرگ به وقت بهار»

کتاب «مرگ به وقت بهار» از زبان پسری روایت می‌شود که در روستایی با آیین‌های عجیب زندگی می‌کند. برای مثال مردم روستا وقتی شخصی در حال مرگ است و دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد، برای اینکه روحشان از بدنشان پرواز نکند، درون بدنش را با سیمان پر می‌کنند و جسد نیمه‌جانش را درون درخت می‌گذارند! یا زنان بارداری که مجبورند با چشم‌بند راه بروند؛ زیرا در زمان بارداری به هر مردی نگاه کنند، فرزندشان شبیه او می‌شود! یا مردان جوانی که مجبور بودند در رودخانه‌ زیر دهکده شنا کنند تا نشان دهند هیچ سنگی جابه‌جا نشده و سیلاب رودخانه، دهکده را با خود نخواهد برد. بعضی وقت‌ها این مردها با صورتی از شکل ‌افتاده از رودخانه بیرون می‌آیند و مجبورند ادامه‌ زندگی‌شان را در تنهایی بگذرانند. در این جامعه مردم کورکورانه و بدون فکر به سنت‌های دیرینه پایبند هستند و هیچ‌کس، حتی کودکان هم به چنین آیین‌هایی اعتراض نمی‌کنند. اما چرا چنین سنت‌هایی به وجود آمده؟ شاید تا پایان رمان مرگ به وقت بهار، متوجه منظور نویسنده بشوید.

مرسه رودوردا، نویسنده‌ مشهور اهل کاتالان اسپانیا، در این کتاب که جایزه‌ منتقدان کاتالان از آن خود کرد، پادآرمان‌شهری را به تصویر می‌کشد که شما را به یاد تصویری آشنا می‌اندازد.

گابریل گارسیا مارکز در توصیف این کتاب می‌گوید: «مرسه رودوردا مرا با همه‌ی آن چیزهایی که در فضای رمان‌هایش آشکار می‌کند، شگفت‌زده کرد. نویسنده‌ای که هنوز می‌داند هر چیزی را چگونه نام‌گذاری کند، نیمی از راه را رفته است. رودوردا می‌دانست که چگونه این کار را انجام دهد.»

بعضی از منتقدان این کتاب را با داستان کوتاه شرلی جکسون با عنوان «لاتاری» مقایسه می‌کنند؛ داستانی که در آن هم مردم آیین سالانه‌ وحشتناکی را با سبعیت تمام به اجرا درمی‌آورند. نیلی انصار، مترجم کتاب مرگ به وقت بهار، این رمان را داستانی دیستوپیایی یا پادآرمان‌شهری همچون کتاب 1984، «فارنهایت 451» یا «دنیای قشنگ نو» می‌داند. برخی عقیده دارند که رودوردا پس از سال‌ها بازگشت به کاتالان، فرهنگ مردمش را با گذشته متفاوت یافت و مانند پسرک راوی کتاب، نسبت به دنیای اطرافش احساس بیگانگی می‌کرد.

در بخشی از کتاب مرگ به وقت بهار می‌خوانیم:

«توی بشقاب‌هایشان سوپ می‌کشیدند و می‌نشستند روی نیمکت‌های دورتادور میز، مثل خواهر و برادر، و سوپشان را سر می‌کشیدند. مردان بی‌چهره دور میز دیگری نزدیک رودخانه می‌نشستند؛ مردهایی بدون بینی، با پیشانی شکافته یا گوش بریده که می‌توانستند کنار اهالی سر همان میز بنشینند و مثل باقی زندگی کنند. ولی آنها می‌خواستند به حال خودشان باشند. سوپشان را با چیزی شبیه به قیف می‌خوردند و وقتی هم می‌خواستند گوشت بجوند، با دست سوراخ دهانشان را نگه می‌داشتند تا گوشت از آن بیرون نیفتد.»

دکتر سیاوش گلشیری- دکتری پژوهش هنر

مطالب مرتبط