3 تیر 1404

روزی که حسین به دنیا آمد

14 بهمن 1403

خبرگزاری ایکنا

1) اسماء نوزاد را پیچیده بود توی پارچه‌ای سفید. محمد نوزاد را از او گرفت. در گوش راستش اذان گفت و در گوش چپش اقامه. اسمش را گذاشت شُبَیر. شبیر به عربی می‌شود حسین. نوزاد پسر کوچک علی بود و علی برای محمد، مثل هارون بود برای موسی. شبیر پسر کوچک هارون بود.

2) از به دنیا آمدن حسین، هفت روز گذشته بود که اسماء دوباره بردش پیش محمد. پدربزرگ برای نوزاد گوسفند قربانی کرد و هم‌وزن موهای سرش نقره صدقه داد. اسماء باز هم گریه محمد را دید. این بار طاقت نیاورد. نتوانست نپرسد. پرسید: «این گریه برای چیست؟ هم امروز و هم روز تولد؟» گفت: «گریه می‌کنم برای نوه‌ام. روزی می‌آید که یک عده ستمکار از بنی‌امیه او را می‌کشند.»

3) پیامبر فرمود: «فرزندم را نزد من بیاورید.» گفتند: «هنوز او را تمیز نکرده‌ایم.»

ـ آیا شما می‌خواهید او را نظیف کنید؟ به راستی که خدای تبارک و تعالی او را پاکیزه گردانیده است.

حسین را به آغوشش سپردند.

4) فاطمه خواب است. حسین گریه می‌کند. یک‌دفعه گهواره شروع می‌کند به تکان‌خوردن. صدای لالایی شنیده می‌شود. حسین آرام می‌گیرد. ماجرا را که برای محمد تعریف می‌کنند، می‌گوید: «جبرئیل بوده، جبرئیل امین.»

5) حسین زبان باز نمی‌کرد. کمی دیر شده بود. محمد می‌خواست نماز بخواند. تکبیر گفت. حسین هم خواست بگوید، اما نتوانست. محمد دوباره تکبیر گفت. حسین باز هم نتوانست درست بگوید. محمد هفت بار تکبیرش را تکرار کرد تا حسین توانست بگوید الله اکبر. از آن روز، گفتن هفت تکبیر برای شروع نماز مستحب شد.

6) خلیفه با دستپاچگی گفت: «این حرف‌ها را کی بهت یاد داده؟ بابات؟» گفت: «به فرض که بابایم یادم داده باشد، مگر خود شما زمان پیامبر قول ندادید حرف بابایم را همیشه گوش کنید؟!» حسین گفته بود: «از منبر بابای من بیا پایین، برو بالای منبر بابای خودت!»

7) پیرمرد داشت وضو می‌گرفت. صدای دو پسربچه را شنید. بحث می‌کردند که وضوی کدام‌شان درست است. پیرمرد توجهی نکرد. آمدند پیش او. گفتند: «ما وضو می‌گیریم، شما ببینید وضوی کدام‌مان درست است.» وضو گرفتند. صحیح و کامل. پیرمرد خنده‌اش گرفت. گفت: «وضوی هردوتان حرف ندارد. این منم که با این سن و سال اشتباهی وضو می‌گیرم.» نقشه حسن و حسین گرفته بود.

8) پیر شده بود ابوسفیان. چشم‌هایش درست نمی‌دید. به حسین گفت دستش را بگیرد و ببردش قبرستان. درست روز به حکومت رسیدن خلیفه سوم که از بنی‌امیه بود. رفت ایستاد بالای قبر حمزه. گفت: «چیزی که به خاطرش می‌جنگیدیم، دوباره افتاد دست ما، در حالی که شما یک مشت خاک شده‌اید.» حسین با اینکه سن و سالی نداشت، گفت: «همیشه زشت باشی» و ولش کرد توی بیابان و رفت.

برگرفته از کتاب «آفتاب بر نی» از مجموعه «چهارده خورشید و یک آفتاب»، به قلم زینب عطایی، انتشارات شهید کاظمی، صص 4 تا 11.

مطالب مرتبط